یک روز گرم تابستان – داستان کوتاهی از فرزانه ابراهیمیان

فرزانه ابراهیمیان – ایران

آفتاب لم داده بود وسط آسمان. تنبل شده بود و حال و حوصلهٔ جمع و جور کردن خودش را نداشت. هرم گرمایش کف حیاط را گرم کرده بود.

چند گلدان یاس روی لبهٔ حوض خودنمایی می‌کرد و فوارهٔ کوچکی زیبایی حوض آبی وسط حیاط را دو چندان کرده بود. آفتاب گرم به عطر یاس چندان اجازهٔ خودنمایی نمی‌داد، اما کیفِ شمعدانی‌ها کوک و رویشان گل انداخته بود؛ زیباتر شده بودند و قرمزتر، مثل دخترک نوجوان تازه از حمام درآمده‌ای که گونه‌اش گل انداخته باشد.

حیاط تمیز بود، به‌جز چند گلدان و بیلچه‌ای کنار باغچهٔ کوچک وسط حیاط، چیز دیگری دیده نمی‌شد. دو اتاق که با چند پله از حیاط جدا شده بود و درست روبه‌روی در ورودی ساختمان قرار داشت، و ایوانی که سایهٔ کوتاهش مأمنی بود برای مینای مانده در قفس که گاه و بی‌گاه به میله‌ها توک می‌زد و از فرط خستگی شاید، توی قفس جابه‌جا می‌شد.

شاخهٔ درخت همسایه توی حیاط سرک کشیده بود و سایه‌اش کف حیاط را فرش کرده بود.

صدای گاه و بی‌گاه جیغ زدن و خنده و سر و صدای بچه‌ها و گاه دعوایشان از خانهٔ همسایه شنیده می‌شد و می‌پیچید توی حیاط… .  

قفل در باز شد، در با صدا روی پاشنه چرخید، قیژ صدایش پیچید توی حیاط و با گرمای حیاط هم‌سو شد. مینای زیبا انگار صدای آشنایی شنید، توی قفس ناآرام شد.

مرد وارد حیاط شد و همان‌طور که کفش‌هایش را می‌کشد و در حالی‌که کتش روی دست‌هایش بود، طول حیاط را طی کرد. پنجاه سالگی را پشت سر گذاشته بود، ولی خطوط روی صورتش انگار پیرتر نشانش می‌داد و نه چندان زیبا، موهای قهو‌ه‌ای رنگش اما شانه‌زده بود و لباسش تمیز و مرتب.

مینا خودش را به در و دیوار قفس می‌کوباند. انگار که قفس برایش تنگ شده بود و دیگر توان تحمل قفس را نداشت.

مرد توی ایوان که رسید، سرش را بلند کرد و گفت: «سلام خانم خوشگله. خوبی؟»

و مینا که انگار جان گرفته بود از این احوالپرسی…  

  • امروز که سرحالی بابا؟
  • چند ساعت که نمی‌بینمت، دلم واست یه ذره می‌شه.

مرد نگاهش به قفس بود و مینا بی‌قرارِ مرد.

پرهایش را گشود و چند بار باز و بسته کرد، به نشانهٔ احترام شاید.

مرد درِ اتاقش را باز کرد و قفس را برداشت و وارد اتاق شد. خنکی اتاق توی گرمای آن وقتِ روز مطبوع بود و لذت‌بخش.

چراغی فانوسی و میز کوچکی که خرت و پرت‌ها را روی خودش جا داده بود، چند دست رختخواب که گوشهٔ قالی لاکی‌رنگ دست‌باف جمع و جور و مرتب لمیده بود و رادیویی که توی تاقچه تنها وسیلهٔ گران‌قیمت محسوب می‌شد.

مرد روزنامه‌ای از توی طاقچه برداشت، روی قالی پهن کرد و قفس را روی آن گذاشت. از توی پارچ مسی برای مینا آب ریخت. پرنده زود به سراغ آب رفت.

  • تشنه بودی؟ نوش جونت. بخور الناز من.

مرد لحظه‌ای مکث کرد و بعد ادامه داد: «ببین امروز برات چی آوردم.» و از توی جیب کتش مقداری تخمهٔ پیچیده‌ توی ورق روزنامه درآورد. مغز کرد و یکی یکی آن‌ها را در دهان پرنده گذاشت.

  • قربون اون چشات بره بابا، الناز، که هر وقت نگات می‌کنم یاد عموی خدابیامرزم می‌افتم.
  • اون روزی که توی بازار دیدمت، رنگ میشی چشات منو میخکوب کرد و نذاشت قدم از قدم بردارم.
  • اما چشای عمو محمود یه جذبه‌ای هم پشتش بود. یه جذبه‌ای که من تا حالا تو چشِ هیشکی ندیدم. به‌خدا زیاد نگاه کردم، اما ندیدم. نه اینکه فکر کنی فامیل‌پرستم و این مایه‌ها. نه،  چشاش هار بودن انگار، با چشاش انگار امر می‌کرد، نهی می‌کرد، نمی‌دونم اما تا جایی‌که می‌دونم همه از صغیر و کبیر ازش واهمه داشتن، انگار آدمو بردهٔ خودش می‌کرد.

مرد لیوان آبی برای خودش ریخت و خورد و ادامه داد: «من برم توی مطبخ، دو تا تخم‌مرغ بپزم و بیام، که شکمم دادش در اومده.»

مرد از اتاق بیرون رفت و خزید توی مطبخ. صدای آوازش از آنجا تا اتاق هم می‌آمد.

خیلی زود با یک بشقاب املت که در آن حلقه‌های گوجه وسط زرده‌های تخم‌مرغ رنگ و لعاب پیدا کرده بود، وارد اتاق شد. سفرهٔ کوچکی پهن کرد. جورابش را درآورد گوشه‌ای گذاشت و پیژامهٔ راحتی پوشید. گرسنه و حریص نشست سر سفره. بعد از چند لقمه، از گرسنگی‌اش که کم شد، ادامه داد:

  • عموم مالیات جمع می‌کرد، اونوقت‌ها که قجرها روزگار مردمو سیاه کرده بودن. حتی بابام هم ازش می‌ترسید، با اینکه برادر بزرگ‌تر بود. می‌ترسید از اینکه نکنه منم یه روزی مثِ اون بشم، و البته من می‌خواستم که مثِ اون بشم.

تکه ای پیاز به دهانش گذاشت. همان‌طورکه لقمه‌اش را می‌جوید، ادامه داد:

  • یه بار وقتی به ده خودمون می‌ره، واسه اینکه بقیه حساب کار دستشون بیاد، با‌باش رو که نمی‌خواسته مالیات بده فلک می‌کنه.

مرد تکه‌ای نان به کف بشقاب کشید و آخرین بقایای املت را لقمه کرد. سفره را جمع کرد. آن را روی میز کوچک گوشه اتاق گذاشت و پیچ رادیوی گوشهٔ تاقچه را پیچاند. صدای فریاد و بعد گریهٔ بچه‌ای شنیده شد. صدای خوانندهٔ زن و موسیقی خیلی زود صدای گریهٔ کودک را در خود فرو برد و به اتاق جان تازه‌ای داد و به مرد جان تازه‌تری.

چند لحظه با چشمان بسته به صدای خواننده و موسیقی گوش داد و زیر لب با خواننده هم‌آوا شد.

بعد از تمام شدن موسیقی، از حال و هوای آهنگ و آواز بیرون آمد. دوباره خاطرات عمویش جان گرفت و ادامه داد:

  • زن هم نگرفت. اصلاً از زن جماعت خوشش نمی‌اومد. یعنی گرفت، اما آخرای عمرش که علیل شده بود و چشاشم سویی نداشت. فکر کنم مجبور شد. میونهٔ خوبی هم نداشت با زنه. اما زنه باهاش سازگار بود.
  • زن چیه! آدم با یه شغال هم‌کلوم بشه، بهتره از زنه. زنا هی می‌خوان زر زر کنن. مثلاً این اکرم خانم، همسایهٔ بغلی. خدایی‌ش روزی چند بار صدا شو می‌شنوی؟ همیشهٔ خدا جیغ و ویغ می‌کنه. مصطفی دسّاتو بشور. مجتبی پاهاتو پاک کن. نکنه پاهای نجستونو بذارین روی قالی!
  • یه روز رفتم خونشون، بازار شام بود همه‌جا. ریخته پاشیده. فقط تا دلت بخواد ملافه روی بند بود. یکی نیس بگه زن، خونه‌تو جم کن و به‌جای آبکشیِ هر روزِ ملافه‌ها، دسّا و مغزتو آبکشی کن!
  • شیطونه می‌گه یه روز برم بچه‌هاشو وادار کنم که بشاشن رو قالی، بعد هم دستمو بذارم بیخِ گلوش و نفسای آخرشو ببینم. شرط می‌بندم وقتِ مرگشم اول می‌گه صَب کن دسّامو آب بکشم.

مرد بعد از گفتن این جمله خندهٔ بلندی کرد، شکلکی درآورد و بیشتر خندید. بعد گفت: «وای خدا، از دست ادا و اطوار این جماعت نسوان.»

  • بدبخت احمد آقا، شووَرش، چه می‌کشه. اصلاً باید بهش یاد بدم چطوری سرِ زنشو زیر آب کنه. بدبخته این مرد! یه بار بش گفتم، خسته نشدی از کارای زنت. گفت، اولا خیلی سختم بود، اما حالا دیگه عادت کردم.
  • آره ادما عادت می‌کنن، به همه‌چی. آدما به بدبختی‌ها‌شونم عادت می‌کنن… مرد بدبخت دلخوشی‌ش فقط رادیوشه. تا چیزی‌ش بشه، زود به من می‌گه برم براش درسّش کنم. وگرنه تحمل همچی زنی خیلی سخته. آدم صد سال تو غارِ تنها و تاریک بمونه بِیتره اینه که عمر و روزگارشو با همچین زنی سر کنه. من مطمئنم اگه عمو محمود بود، بلفور یه بلایی سر این اکرم خانم می‌آورد. حیفه که بش بگم خانم. اکرم آبکش بیشتر بش میاد.
  • من از عموم باحوصله‌ترم و راستشو بخوای، یه کمی هم ترسوتر.

مینا توی قفس چرت می‌زد. آرام شده بود و با چشمان نیمه‌باز میشی‌اش گاه‌گاهی به مرد می‌نگریست.

یک روز گرم تابستان - داستان کوتاهی از فرزانه ابراهیمیان

مرد نشست روی زمین و ادامه داد: «سگ پدر، حالا واسه خودش وزیر شده. بیا و ببین چه دبدبه و کبکبه‌ای. انگار نه انگار یه دفتر روزنامه پیزوری داشت تو یه وجب جا. اینو می‌گم چون خودم رفتم دفتر روزنامه‌ش. باید می‌رفتیم اونجا رو به‌هم می‌ریختیم. بش نگاه کردم و گفتم، آخه بدبخت، به چی‌ت می‌نازی که با دولت در می‌افتی. پول داری؟ که معلومه نداری. کس و کار درست و حسابی داری؟ که بازم نداری، وگرنه نمی‌گفتن بیاییم دفترتو به‌هم بریزیم. آخه اوشگول، به چی‌ت می‌نازی. نگام کرد و گفت، هیچ‌کدوم از چیزایی که تو گفتی رو ندارم، اما غیرت که دارم. زیر بار حرف زور هم نمی‌رم. چیزی که امثال شما نمی‌فهمین. محکم زدم تو گوشش. برق از گوشش پرید. دست کشید و گفت، هیچ‌وقت این کشیده رو فراموش نمی‌کنم. منم گفتم، آره، یادت نره. حتماً هم یادت نره. برو واسه هم‌ولایتی‌هاتونم تعریف کن.»

مرد رادیو را کم کرد و ادامه داد: «کم چیزی که نبود، علیه دولت چیز نوشته بود.»

  • بابا چه می‌دونستم پدر می‌ره و پسره میاد، این جنابم می‌شه وزیر! چشام عین وزغ شد وقتی برگهٔ احضاریه به‌دستم رسید. تو دفترش که دیدمش، داشتم شاخ در میاوردم. دست و پام بدجور لرزید. چه نقشه‌ها که واسهٔ خودمون نکشیده بودم. گفتم دیدی همه‌ش به فنا رفت.

دستش را به جهتی راند و ادامه داد…

  • معلوم نبود چه بلایی سرم بیاره. می‌تونست، البته که می‌تونست. قد و قواره‌ش بزرگ شده بود.
  • چرا نتونه؟ از منِ پیزوری کاری بر نمی‌اومد. سرم رو راحت زیر آب می‌کرد. آب هم از آب تکون نمی‌خورد. فقط دلواپس تو بودم که بی‌آب و توشه می‌مونی و تلف می‌شی.
  • وقتی چشش بم افتاد، پوزخند زد و گفت، منو می‌شناسی؟ دیدم حاشا فایده نداره. من و منی کردم و گفتم، بله. گفت، اون روزا رو که فراموش نکردی؟ با ترس گفتم، اما جناب، ما مأمور بودیم و البته معذور. حکم داشتیم. سرخود که کاری نکردیم.

در همین حال، از صدای برخورد شدید جسمی و جیغ کودک همسایه خواب از چشمان مینا پرید. و مرد هم جا خورد، رویش را برگرداند و گفت: «مادر سگا انگار خواب ندارن.»

بعد دوباره آرام گرفت و ادامه داد: «بدجور ترسیده بودم. دست و پام کرخ شده بود. نمی‌دونم چی شد یاد تو افتادم. یه وقتایی که بی‌خودی خودتو به در و دیوار قفس می‌زنی، یا اون روزی که گربه سیاهه اومده بود سمتِ قفست، بد جور ترسونده بودتت؛ تا چند روز صدات درنمی‌اومد. داشتم دق می‌کردم.» مرد خنده‌ای کرد و ادامه داد: «اما منم خوب بلایی سرش آوردم. با طناب که کشیدمش بالا، مثل چی دست و پا می‌زد. حقش بود.»

  • چند تا نامه انداخت جلوم و گفت، این روزنامه‌ها باید تعطیل بشن و چون تو مأمور وظیفه‌شناسی هستی، انتخابت کردم. گفتم، ای داد بی‌داد، دنیا می‌چرخه و… و اومدم بیرون… سینه‌مو سپر کردم، کلامو رو سرم جابه‌جا کردم و داد زدم، دنیا بچرخ تا بچرخیم… .

مرد رفت سمت قفس. قفس را آرام بلند کرد و روزنامهٔ زیر آن را تمیز کرد. مینا لحظه‌ای چشمانش را گشود، اما خیلی زود بست. مرد ادامه داد: «یه جای دنج هم واسهٔ خودمون پیدا کردم. یه جا که هیشکی نشناسه ما رو. یه جفت خوبم برات پیدا می‌کنم. خدا رو چه دیدی، شاید واسه خودمم یه جفت پیدا کردم.»

انگار آفتاب خسته شده بود از این‌همه تابیدن. رفت از آسمان و نورش کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شد.

ارسال دیدگاه